
سورئال و شاعرانه با تم بیمکانی و وهم
۱. دروازهای بینام به ناکجای درون
قهرمان، از خوابی در یک کافهی متروک برمیخیزد؛ میزها خاکگرفته و دیوارها پوشیده از نقاشیهایی که چشم دارند. کسی او را صدا نمیزند، اما حس میکند مخاطب پرسشیست که در فضا شناور است. در آینهی ترکخوردهی پشت بار، خود را نمیبیند. صدای نازک زنی از اتاقی پشتی میگوید: «تو دیر رسیدی». در خروجی باز است، ولی بهجای خیابان، دریاچهای بیکران پشت آن خوابیده. جایی میان رؤیا و حافظه، مکانی بیجهت او را به خویش میخواند.
۲. زنی با لباس شب در کوچهای بیپایان
در میانهی پرسهها، زنی با لباس شب و صورتی محو، قهرمان را همراهی میکند. نه نامی دارد، نه خاطرهای از گذشته، اما همهچیزش آشناست. گاهی از مرگ حرف میزند، گاهی از گربهای که هیچگاه نیامد. میگوید: «ما همه برگههایی هستیم که هیچگاه نوشته نشدیم». قهرمان دلبستهاش میشود، بیآنکه بداند چرا. زن اما هر شب محو میشود و صبح دوباره از کوچهای تازه برمیگردد. رابطهشان میان بودن و نبودن، معلق است؛ مثل خودِ داستان.
۳. اتاقهایی که مکان را به سخره میگیرند
او وارد خانهای میشود که اتاقهایش بینظم تغییر مکان میدهند. درِ یک اتاق، گورستانی مهآلود است؛ درِ دیگر، صف نان در زمستانی دههی شصتی. مکان، دیگر ثابت نیست؛ تابع ذهن، ترس و پشیمانیست. او در اتاقی کودک است، در اتاقی دیگر پیرمردی با پاهای بریده. این خانه نه ساختهی آجر، که ساختهی حافظهی پارهپارهی اوست. سایهاش با خنده میگوید: «تو هیچگاه بیرون نرفتهای، فقط اتاقها را عوض کردهای».
۴. بازجویی از رؤیاها
قهرمان را مأمورانی ناشناس به اتاق بازجویی میبرند؛ صورت ندارند، صدا دارند. از او میپرسند: «چرا گذشتهات را دفن کردی؟»، «کدام وعدهات را شکستی؟». پاسخها در ذهنش هستند، ولی زبانش قفل شده. با هر سؤال، دیواری فرومیریزد، و تصویر گمشدهای ظاهر میشود: کودکی گریان، عشقی سوخته، شعری ناتمام. بازجویی استعارهایست از گشودن قفلهای ضمیر ناخودآگاه. او از بازجویی نمیگریزد؛ میخواهد تا تهِ رویا برود، حتی اگر سقوط باشد.
۵. بارانی که حافظه را میشوید
بارانی بیوقفه میبارد، آنقدر نرم که صدا ندارد، اما همهچیز را از خاطره تهی میکند. در این باران، نوشتهها پاک میشوند، عکسها محو، و حتی نامها فراموش میشوند. قهرمان در باران میماند، بیچتر، بیپناه. او میخواهد فراموش کند، یا شاید تهی شود از هر آنچه بوده. ولی سایهاش میگوید: «فراموشی نجات نیست، فقط شکل دیگری از تکرار است». باران، تطهیر نیست؛ طردی خاموش است که حافظه را چون خاکستر بر باد میدهد.
۶. بیداری، یا تنها رؤیایی دیگر؟
او بیدار میشود، در تختی ناشناس، با پنجرهای رو به باغی بیزمان. همهچیز آشناست، ولی هیچچیز واقعی نیست. زنی با لباس شب میگوید: «باز هم برگشتی؟». قهرمان اینبار لبخند میزند: «شاید هیچگاه نرفته بودم». او درمییابد که سایهروشنِ بیزمان، نه رؤیاست، نه واقعیت؛ بلکه میانهایست میان فراموشی و شناخت. جایی برای مواجهه با خود. و این مواجهه، هر روز تکرار خواهد شد. چون هیچ رؤیایی واقعاً تمام نمیشود.
:: بازدید از این مطلب : 4
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0